، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

گل پسر من و باباش

حمام 40 روزگی کیان

از اونجایی که مامانی  تنبل بود و از همه مهمتر حالش هم خوب نبود عمه اشرف جون و مادرجون من و بردن حموم ودرب هم بستن ومامان بیچاره با یه دوربین موند پشت در   اما عوضش وقتی اومدم بیرون کلی خوردنی شده بودم البته خیلی خسته بودم چون با یه کاسه چهل بار آب ریختن روی سرم و هی صلوات فرستادن واسه همین تو حموم خیلی خسته شدم دیدین راست گفتمممممم خلاصه اینقدر حموم مزه داد که نگو مامانی هم سریع برام شیر آماده کرد آخه مگه نشنیدین آب آدمو گرسنه می کنه منم گشنم بود خوب بعدش یه خواب حسابی زدم البته اگه این فرشته ها بزارن و هی منو نخندونن منم که خوش خنده ...
29 مرداد 1394

زردی گرفتن پسرم 2

خلاصه بابا رفت و دستگاه مهتابی رو اجاره کرد و قرار شد شما سه روز زیر دستگاه باشی و فقط برای شیر خوردن و تعویض پوشک بیرون بیاریمت . به ما گفتن خیلی مراقب باشین که چشم بندشو بر نداره که صدمات جبران ناپذیری داره و همین حرف کافی بود تا من سه  شبانه روز بدون لحظه ای چشم بر هم زدن بیدار بمونم (  نمی دونم مادری چه حس غریبیه اما من فقط می خواستم خودم ازت مراقبت کنم احساس می کردم باید همه جوره مراقبت باشم ) خوشحالم که حالت خوب شد و ببخش که در روز خوب شدنت کنارت نبودم خوشحالم زحمت هام نتیجه داد و شما خوب شدی نمی خوام بگم مامان کجا بود و چرا عزیز دلشو برای یه هفته تنها گذاشت شاید یه روزی بهت بگم اما نمی خوام الان وبلاگت پر ب...
29 مرداد 1394

زردی گرفتن پسرم

کیان جونم اصلا دوست نداشتم این مطلب و برات بنویسم اما پسرم این حق شماست که بدونی  راستش این بدترین روز زندگی من وبابا بعد از تولد شما بود چون هر چقدر که به چهره معصومت خیره می شدم بیشتر دلم خون می شد .می دونی من همیشه از اینکه مادرها تو آزمایشگاه پا به پای بچه هاشون موقع خونگیری اشک می ریختن تعجب می کردم ، درکشون نمی کردم فکر می کردم حالا که خودم سالهاست تو آزمایشگاه هستم برام عادی شده اما چی بگم که حتی موقع خونگیریت برای آزمایش زردی خون نتونستم وارد آزمایشگاه بشم و شما رو مادر جون و بابا مهدی بردن اونجا بود که فهمیدم باید مادر باشی تا بتونی درک کنی هر چند بابا  مهدی هم وقتی اومد بیرون چشماش پر از اشک بود (بعداً ب...
29 مرداد 1394

سیسمونی کیان جونم

از وقتی مادر جون فهمید شما تو شکم مامان هستی و هر روز بزرگتر میشی به فکر بهترین چیزا برای شما بود   مادرجون و آقاجون حسابی زحمت کشیدن و  یه عالمه چیزای خوشگل برای گل پسرم گرفتن و حسابی ما رو شرمنده کردن  . راستی واسه چیدن اتاقت خیلی ها زحمت کشیدن از همه بیشتر بابا مهدی اینقدر ذوق داشت که نگو  . یادمه تو یه روز بارونی با اون شکم قلمبه از این مغازه به اون مغازه می رفتیم تا کاغذ دیواری اتاقت رو انتخاب کنیم  هوا سرد بود و تاریک و یه مامان مشکل پسند     فکر کنم خیلی بابا مهدی رو اذیت کردم طفلکی هیچ حرفی نمی زد  بعدش دایی محمدت...
28 مرداد 1394

روز تولدت

  درزیباترین لحظه جهان عاشق شدیم به هم پیوستیم ، روییدیم و ریشه دواندیم عشقمان به بارنشست و در شیرین ترین لحظه زندگییمان تو متولد شدی و عشق را به نهایت رساندی خدا رو هزار بار شکر می کنم که به من و بابا مهدی فرشته ای مثل شما داد که هر روز بیشتر از قبل تو دل ما جا باز می کنی ممنون که بالهاتو پیش خدا جا گذاشتی و فرشته زمینی ما شدی میگن باغبان عمری طولانی داره ،چون با گل سر و کار داره اما من عمری طولانی تر دارم چون همسر و پسری زیباتر از گل دارم قربون اون چشمای بازت بشم وروجکم کوچولوی صورتی من  کیان میدونی تو اتاق عمل همه می گفتن واااااای چه بچه صورتی ای ما...
27 مرداد 1394
1